برای او

آه شرمنده ام هنوز هم کمی از من مانده میروم تا دیگر از من چیزی نماند میروم تا من ، او شود...

برای او

آه شرمنده ام هنوز هم کمی از من مانده میروم تا دیگر از من چیزی نماند میروم تا من ، او شود...

برای او

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است


استاد بعد از کمی تاخیر وارد کلاس شد
بعد از  یک سلام سریع و نگاهی که سریع تر آن را از روی سر  حاضران کلاس عبور داد نشست
با یک بسم الله.... برگه حضور و غیاب را باز هم با سرعت از لای کتابش خارج کرد
بعد از آنکه بادقت و البته سریع تاریخ را نوشت نگاهی به حاضران کرد تا بدون آنکه غایبین را بخواند با حاضران لیست را پر کند
نوبت رسید به اسم....
بعد از خواندن سریع اسمش، زیرچشمی همان طور که خم شده بود روی برگه نگاهی کرد
و گفت : long time  آقای فلانی کجا بودی؟
چند نفر از بچه ها برای اینکه او حرفی نرند سریع دویدند بین کلام یک طرفه استاد 
که آقا ایشان بوشهر بودند و منطقه شان را زلزله زده بود
استاد کمی تعجب بر چهره اش جاری شد و پرسید : خب ان شاالله از اقوام شما که کسی چیزیش نشده بود
این حرف استاد ظاهرا سنگینی حرف ها و نگاه های بچه هایی که از چیزی خبر نداستند را برایش یادآوری کرد
 پس از لرزیدن شانه هایش غم حرف های دیگران و نگاه ها و غم و غصه ها و خاطرات تلخی که در این چند روز مجبور به ذخیره آنها شده  بود یک باره بر سرش آوار شدند و اشک هایش بی پناه ریختند بیرون از خانه چشمش
اینجا بود که رنگ شرم تمام کلاس را سریع دوید و به همه جا را شرمین کرد 
استاد پی یک جان پناه بود برای خروج از زیر سنگینی لحظات باز هم سریع لیست حضور و غیاب را تمام کرد و اشک های او تمام نمی شد
بعد اتمام حضور و غیاب استاد محض دلداری چند کلمه ای سریع از صبر و تحمل مصیبت و اجر آن برای کمال انسنانها گفت و سپس روح اموات او را با یک فاتحه میهمان کرد
شاید زمزمه ی فاتحه های زیرلب بود که کمی از لرزش شانه های او کم کرد تا باز با خیسی نگاهش به حال کلاس برگردد و صبر را قورت بدهد...



گاهی رنگ های خودمان و زندگی مامن ما را از رنگ های زندگی دیگران خیلی خیلی دور می کند.

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۳۹
سید رضا


یک روز پیش از زمانی که می خواستم به سفر معنوی عتبات عالیات مشرف شوم

در خدمت اقا بودم عرضه داشتم فردا به کربلا می روم که آقا با یک نگاه حسرت آمیزی گفتند:

 ما را که فراموش نمی کنید؟

آیت الله سید احمد علم الهدی

۸ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۰
سید رضا


نمی دونم کی؟ یه دل یکی از بچه ها انداخت برای تزئین ماشین حامل پیکر مطهر شهید  گلدان بذاریم،

ما هم با ذهن حسابگرمون فرستادیم دو تا گلدان خریدن

تا اینکه نمی دونم بازم کی به دل یکی دیگه از بچه ها انداخت چندتا گلدان دیگه هم بیاره ،

خلاصه اینبار بدون هیچ حساب و کتابی گلدانها رو دور و بر تابوت شهید چیدیم،

 

کار تزئین ماشین تقریبا تموم شده بود که چشمم به پیشانی تابوت افتاد ؛

روش نوشته بود شهید گمنام - 19 ساله ...

بی اختیار گلدانها رو شمردم ، دقیقا 19 تا بود .....

 

 

 

پی نوشت : خاطره به نقل از آقا سید محمود بزرگوار

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۳
سید رضا

   رنگ دلش  به فاطمیه غریب ما  رنگ داد

     بوی او  عطر  فاطمیه را به شهر پاشید 






کاش که دلش را فانوسی کند برای راه

برای راه دل .....




با فانوس دلش ما را میان همان کوچه ببرد 

 میان همان کوچه پشت آن در....

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 تا مثل او پشت در تکه تکه شویم و دل و جان را فدا کنیم....







 

 


 

 

دیدم که تکه تکه های بدنش پشت در افتاده میان تابوت 

شاید میان روضه های کوچه دلش گیر کرده بوده....

 

 

 

پی نوشت :

از سایت های بصرگراف

کانون منجی

حسین جان

روزهای حلمایی بابت عکس و مطلب تشکر میکنم

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۱۸
سید رضا

شنیده ام که میان تابوتش فقط کمی خورده استخوان بوده 

نمی دانم دل او کجا بود ....

که دل همه را برد...

نمی دانم دلش را کجا باخته بود که دل ها را برد..

جا دارد دنیا را فدای چنین دلی کرد...













۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۰۱
سید رضا

وای مادر....

ای وای مادر....

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۵۳
سید رضا


۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۶
سید رضا

شب جمعه که می شد می گفتیم همه تو کربلا جمع شدن

می گفتیم مادر الان دارهه می خونه بنی قتلوک........

نمی دونم امشب چه خبره تو کربلا  تو مدینه ولی بعضیا می گن صدای وااماه بیشتره

کاش منم محرم می شدم محرم او.....

تا بشنوم چه خبره.

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۰۷
سید رضا

حکایت یک درخت که نجار از او در می سازد......




سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگز از همهمه باد نمی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندی من بود درختی کمتر
رشد می کردم و می شد تنه ام محکمتر

من به آینده خود روشن و خوش بین بودم
باغ را آینه ای سبز به آیین بودم
روزها تشنه هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره و پروین بودم

ریشه درقلب زمین داشتم و سر به فلک
برگ هایم گل تسبیح به لب مثل ملک

راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درختان دگر سر و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و صنوبر بودم
چتر سرسبزی و شهد ثمری بود مرا

چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه عمر به بازوی خودم

ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنه ی طوفان بیابان گردی
در همان حال که احساس خطر می کردم
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا
ضربه هایش متوجه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنا کردم
گرچه از زخم تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم ، مرتبه پیداکردم

از من سوخته دل بال و پری ساخته شد
کم کم از چوب من آنروز دری ساخته شد

تا نگهبان‌ سرا پرده ماهم کردند
هر چه در بود در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند

مثل خود تشنه‌ی سیرآب نمی‌دیدم من
این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رخسار پیمبر بودم
محرم روز و شب ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقه‌ی در می‌افکند
به خدا از همه‌ی پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر گوشه که نازم می‌کرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرک شدم از بال و پر روح الامین
سایه‌ی وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم
جلوه‌ی روشنی از نور خدا می‌دیدم

ازکنار در اگر "فاطمه" می‌کرد عبور
موج می‌زد به دلم آینه در آینه نور
سبز پوشان فلک پشت سرش می‌گفتند
"قل هو الله احد" ، چشم بد از روی تو دور

سوره کوثری و جلوه‌ی طاها داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

دیدم از روزنه‌ها جلوه‌ی احساسش را
دست پر آبله و گردش دستاسش را
دیده‌ام در چمن سبز ولایت هر روز
عطر انفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود
روح همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد
آیه‌ی روشن تطهیر دراین کوچه مدام
شانه در شانه‌ی جبریل امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفائی ایمان بودم

من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دلخوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک ٬ شب هجران در پی
شب تنهائی "ریحان رسول الله" است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟ 
یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
مهبط وحی جدا گرید و جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم سر گشته

هست در آینه‌ی باغ خزان دیده ملال 
نیست هنگام اذان ، صوت دل انگیز بلال

همه حیرت زده افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بی وفایان همه آن روز تماشا کردند
ازخدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشم زخمی به جگر گوشه‌ی یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر فراگیر و جهان سوز نشد
جگرم سوخت ولی در عجبم از شهری
که دل افسرده از این داغ توان سوز نشد

"رسم آتش زدن از عهد خلیل است ولی"
"آتش آنروز گلستان شد و امرزو نشد"

آه ازاین شعله که خاموش نگردد هرگز!
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز!

سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همه‌ی هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و باخود گفتم
حیف آنروز به نجار نگفتم ای دوست

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر و سینه‌‌ی من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند در سوخته‌‌ای
دفتری خاطره از آتش افروخته‌ای
سال‌ها طی شد از آن واقعه‌ی تلخ و هنوز
هست در کوچه‌ی ما چشم به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید
"مژده ای دل که مسیحا نفسی ‌می‌آید"

شعر از محمدجواد غفور زاده "شفق"

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۲۴
سید رضا

ساعت دو سه بعد از نصف  شب هم که بود 

می رفت  سر بزنه

یه بار همین که رسید دم در آقا در رو باز کرد 

- بفرما داخل چای هم حاضره.

نمی دونم چطور موبایل هم که نبود تلفن هم دسترسی نداشت

خلاصه بگم یه رابطه خیلی عجیب داشت با آیت الله بهاء الدینی 

او برای خودش صیادی بود...

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۰۴
سید رضا