برای او

آه شرمنده ام هنوز هم کمی از من مانده میروم تا دیگر از من چیزی نماند میروم تا من ، او شود...

برای او

آه شرمنده ام هنوز هم کمی از من مانده میروم تا دیگر از من چیزی نماند میروم تا من ، او شود...

برای او

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۲۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

مرحوم نجمه زارع
۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۵
سید رضا
اگر به پایت پرپر شوم بر می گردی؟؟؟




مطلب از وبلاگ جمال عزیز



۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۴
سید رضا

 « اینجا دنیاست و ما در آن غرق شده ‌ایم،

هر کس تمایل او به صاحبش باشد و در برابر آن گردن فرود آورد ( اطاعت کتد) ،

 با او محشور می ‌باشد،

در هر کجا خواهد بود؛

 اما آنچه دائمی و پایدار می ‌باشد، خانه آخرت است» .



 چند خطی از نامه ای به قلم امام جواد علیه السلام

 

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۵۶
سید رضا

بی قرار او  باشد

قرارش همین بود


۱۷ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۲۶
سید رضا
وارد اتاق شد
از فرزندانش چند سوال پرسید
در حضور معلم

 نگران وضع تربیتی فرزندانش شده بود
سعایت دیگران هم بر این نگرانی افزوده بود
و این بار رو کرد به خود معلم انگار بخواهد مچ او را بگیرد
فاتحانه و با غرور صدا را صاف کرد و پرسید:
ببینم فرزندان من پیش تو عزیز ترند یا حسن و حسین ؟

کارد که هیچ اگر قمه هم می زدی خونش در نمی آمد
تمام صورتش خشم شد خشمی که از مهری درون سینه می جوشید
از عشقی که سینه اش را گداخته بود
رو کرد به متوکل عباسی با غروز و پیروزمندانه با عشق با شور با دنیایی از محبت آمیخته با خشم
: به خدا قسم قنبر غلام مولایم علی علیه السلام به مراتب از تو و فرزندانت عزیز ترند و بالاتر
و چنین شد که آن زبان گویای عشق را از پشت سرش خارج کردند و به بدترین وضع شهیدش کردند




علی امام من است و منم غلام علی
هزار جان گرامی فدای نام علی


به بهانه سالروز شهادت ابن سکیت عالم





۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۵
سید رضا


آقا فرمودند : این شعر را خوشنویسی کنید و بدهید در بنیاد جانبازان و ایثارگران نصب کنند . 




دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو! 
اینجا باتلاق است! 
حالا می‌گردم به کشف باتلاقی تواناتر 
در اینهمه خردی که حتی باتلاق‌هایش 
وظیفه‌شناس و عالی نیستند. 

همه‌ چیز در معطلی است 
میوه‌ای که گل 
پولی که کتاب مقدس 
و مسجدی که بنگاه املاک. 

ما را چه شده است؟ 
این یک معمای پیچیده است 
همه در آرزوی کسب چیزی هستند 
که من با آن جنگیده‌ام 
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم 
در حالیکه دست و پا ندارم 
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور! 

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم 
و به گمان آنها حتی شعور 
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان 
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم 
که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی 
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله - 
با تلاش تحسین‌برانگیز 
سرگرم تجاوز به آنند. 
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی 
با نخاع قطع شده‌‌ام 
باید در صف اول باشم 
و همیشه باید باشم 
چون تریبون، گلدان و صندلی 
باشم تا رسیدن نمایندگان بانک‌ها 
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم. 

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم 
بی‌دست و پا بدوم، شنا کنم و ... 
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین 
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم 
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند 

حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است 
مرا هم بردند 
خوشبختانه دستی ندارم. 
اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم 
نشد. 
وزیر این زحمت را کشید 
تلویزیون هم نشان داد 
سپس همه برگشتند 
وزیر به وزارتخانه‌اش 
پیمانکاران به ویلاهایشان 
و من به تختم. 

من نمی‌دانم چه هستم 
نه کیفی و نه کمی 
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ... 
به قول مرتضی؛ کلمنم! 
اما این کلمن یک رأی دارد 
که دست بر قضا خیلی مهم است 
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد 
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد 
اما هرگز ضمانتی نیست 
شاید تغییر کنم 
اینجاست که حال من مهم می‌شود. 

شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شب‌های شلمچه 
پاسداران پل مارد 
و ترکش خوردگان خرمشهرند 
شاید من 
حال یک اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم 
که خودم خرمشهر را خراب کرده‌ام 
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است 
برای همین باید، همین‌طور باید 
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان 
زمان بگذرد 
من پیرتر شوم 
تا معلوم شود چه کاره‌ام. 

سرمایه من کلمات است 
گردانم مجنون را حفظ کرد 
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت 
اما بعید می‌دانم تختم 
یکصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد 
چند بار از روی آن افتاده‌ام 
یکبار هم خودم را انداختم 
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم! 

من یک نام باشکوهم 
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند 
با بهره‌ هوشی یکصد و چهل 
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته‌اند 
زنم در خانه یک دلال باغبانی می‌کند 
و پسرم می‌گوید: 
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم. 

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ! 
گمانم در این تاریکی گم شده‌ام 
و بین خطوط دشمن سرگردان، 
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌کنند 
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌کند 
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می‌کند 
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم 
زندانی با اعمال شاقه 
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای 
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون 
و بی‌اختیار در انتخاب غذا 
انتخاب رؤیاها 
حتی در انشای اعترافاتم. 
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ 
با تمام داراییش؛ 
یک شیشه شکسته 
یک قاب آلومینیومی 
و سکوت گورستان 
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد 
و همیشه می‌خندد 
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا 
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم 
و این تصاویر تازه و هولناک، 
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد 
و همیشه می‌خندد 
و بسیار خوشبخت است 
زیرا او مرده است. 

و من اما هر صبح آماده می‌شوم 
برای شکنجه‌ای تازه 
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان 
در باغ وحشی به نام کلینیک درد 
تا مواد اولیه شکنجه‌ای تازه باشم 
برای جانم 
تنم 
وطنم 
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتی‌ام 
به خاک بیندازم 
اما نمیرم 
درد این ستون فقرات کج 
و فراق 
لهم کند 
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم



۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۰۲
سید رضا
راه افتادم
نیمه شب بود  و همه جا تاریک
نردبان را گذاشتم کنار دیوار با اضطراب و نگرانی بالا رفتم
بالای دیوار که رسیدم
نردبان را برگرداندم
گذاشتم طرف دیگر دیوار
داشتم می رفتم پایین که پایم گیر کرد کم مانده بود بخورم زمین سر و صدایی شد
ناگاه صدایی شنیدم
صبر کن  صبر کن تا برایت چراغ بیاورم
صدای او بود
من رفتم منزل او را تفتیش کنم از طرف متوکل مامور بودم نیمه شب بدون اجازه
و او علی النقی (علیه السلام) بود امام شیعه



برای دشمن که چراغ بگیری بعید است که دست دوست را رها کنی
۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۰
سید رضا


سرم را چرخاندم  به این سو و آن سو انگار که دنبال کسی می گردم

  از مردم پرسیدم 

کسی اباجعفر را می بیند؟

از هرکس سوال کردم گفت : نه

دستور امام بود که بپرسم

تا اینکه ابوهارون مکفوف پیر روشن ضمیر روشن دل وارد مسجد شد

 از او پرسیدم

انگار از همه بینا تر باشد و انگار از بیرون مسجد هم امام را می دیده طوری که تعجب در چهره اش موج میزد جواب داد :

بله آیا  آن حضرت نیست که ایستاده ؟

گفتم از کجا فهمیدی 

گفت چطور نبینم در حالی که او نوری درخشنده است ؟


برداشتی آزاد از روایت قطب راوندی از ابوبصیر 

منتهی الامال 


۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۴۹
سید رضا
گیر افتادم میون این همه های و هوی
حواسم هی پرت میشه
هی دلم این طرف و اون طرف میره
انگار افتادم تو دریا
انگار حواسن همون طور پرته و منم دارم غرق میشوم و نمی فهمم
ولی انگار او حواسش بهم بوده
که برامم طناب انداخته پایین
گفته هر کی کیخواد به من برسه از این طناب بگیره بیاد بالا
از طناب ماه رجب


وجعلت هذا الشهر حبلا بینی و بین عبادی فمن اعتصم به وصل الیّ

این ماه را طنابی بین خودم و بندگانم قرار دادم هر کس به ان درآویخت و چنگ زد به من رسید.


آغاز ماه رجب مبارک باد

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۰
سید رضا
کاغذ 
خودکار 
حرف 

نوشت
 تمام حرفهایش را نوشت
حرفهایی که حتی نمی توانست رو به رویش به او بگوید
اما 

اما او نبود که حرف هایش  را بخواند
اصلا اگر بود هم شاید ....


فندک 
آتش 
دود


۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۰۲
سید رضا