سفره سفره اوست...
سفره ، سفره ی "او" ست " غریب نواز طوس "
سفره ی اول :
عصبانی شده بود با اخم های توی هم کشیده گفت :
ساکت باش ، خدایمان یکی است ، پدرمان یکی است ثواب و پاداش هم به کارهای نیک است
زود باش بگو همه ی خادمان ، -سفید و سیاه- بیایند سرسفره کنار من
هیچ وقت ندیده بودم بلند حرف بزند
فقط گفته بودم " سفره ی خدمت کاران را جدا بیندازیم"
سفره ی دوم :
یاسر خادم :
کارهای روزانه ی آقا که تمام می شد و خانه هم خلوت بود
همه ی ما را دور خودش جمع می کرد از کوچک تا بزرگ می نشست کنار ما سر سفره بدون ما غذا نمی خورد
همیشه هم می گفت اگر من موقع غدا خورد ن آمدم بالاسرتان به احترام من بلند نشوید
اگر صدایتان کردم و سر سفره بودید بگدارید غداتان تمام شود بعد بیایید پیشم .
و سفره ی آخر :
به گمانم زهر اثر کرده بود که امام ضعیف شده بود
نمازی خواندند و پرسیدند : "یاسر ! خادم ها غذا خوده اند؟ "
گفتم : فدای شما بشوم با این حال شما که غذا از گلوی کسی پایین نمی رود
گفتند : سفره را بیندازید.
انداختیم نشستند کنار سفره تا ما غذا بخوریم بعد هم گفتند : برای اهل خانه تان هم ببرید.
همه که رفتند صدای شیون از خانه بلند شد.
او هم رفت
منتهی الامال
سفره سفره " او " ست ولی تردید مرا خواهد کشت که نوکر هستم یا نه ؟؟؟
اینا از اون متنای بترکونه.
خداییش اولین بار که چشات به گنبد افتاد یاد منم باش.عجیب دلتنگم.