خدایا به خاطر او
دخترک از بس روی پنجه ایستاده بود و بلند قدی می کرد خسته شده بود
گه گاهی با آن دست بیکارش چشمش را می مالید می گفت:
آخ دستم از خط بیرون رفت
آخ بازم نشد
آن دستش که مداد را به آسمان میر ساند خسته شد
انگار نور زرد اشکش را در آورده بود که
مداد را زمین انداخت و
گفت :
داداش راست میگه خورشید پاییز رنگش پریده
خدایا به خاطر دادشم خودت پررنگش کن
سلام خیلی وبلاگت قشنگه
حاج رضا