ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان، چون «باد»
به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
چند روزی که نبودم در سفر بودم سفر راهیان نور اما باز هم به شرمندگی اسیرم
وقتی به معنای جبر فکر میکنم جبر یعنی بازگشت از این سفرها
چه کنم چاره ای ندارم جز بازگشت
و به امید آن سفر....
هر آغازی را پایانی است و هر پایان یک آغاز است...
ممنون از همه دوستانی که سر زدند
راستی سال نو مبارک
جاتون خالی بود سال تحویل حرم آقا