هر گز نفهمیدم
فراموش شدن
درد داشت
یا
فراموش کردن
به هر حال فراموش می کنم
فراموش شدنم را....
غروب جمعه رسیده است
و باز تنهایی
غروب، اینهمه غربت، چرا نمیآیی؟
زمین به دور سرم چرخ میزند، پس کی
تمام میشود این روزهای یلدایی؟
کجاست جاذبهات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی
کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشمهای مینایی؟
تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...
یه شب از "او" پرسیدم به نظر تو
حال ماهی ای که توی تنگ اسیره
بد تره
یا
پرنده ی توی قفس؟؟؟
آه کشید با صدای غمگینش گفت:
ماهی توی تنگ
چون وقتی در قفس باز بشه اول خوشبختی پرنده ست
اما وقتی تنگ بشکنه میشه اول بدبختی ماهی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
ای مقیم دل زینب
همه ی آرزویم هست
همین جا ، همین کرببلا ، پیش شما جان بسپارم
ویا اینکه بمانم ،
کنار تو که دیگر نتوانم
،
سفرو زندگی ِ با تو این قد کمانم ،
نه جانم
نتوانم
نتوانم
از : من
به : او
می نویسم که آرام بگیرم...
اینجا را برای نوشتن انتخاب کرده ام
بیا
بیا و ببین...
امضا
باقیمانده من
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم،در امانم
دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم
آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!
قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست ! آیا می توانم ؟!
سلام
نَفَسم برای غمین بودن بهانه میخواست. چشمهایم برای گریه کردن دنبال چیز با ارزشی میگشت. دوست داشتم آه و نالهام نه برای دیگری؛ که برای خودم سودی داشته باشد. از وقتی این را دیدم لحظههایم مفهوم دیگری به خود گرفته. تازه خودم را پیدا کردهام. از وقتی خواندم: نَفَسُ المَهمُومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ، و هَمُّهُ لَنا عِبادةٌ[1]
حالا میفهمم که چرا گفت اگر چشمه اشکم بر مصیبتهایت خشک شود، به جای اشک خون میبارم. خون باریدن هم دارد. برای مثل شما جا دارد.
از قطرههای اشک، تسبیح سرخی ساختهام تا پنجره صبحگاهی چشمم را در زیارت عاشورایت بشویم؛ و در بلندترین ارتفاع عالم بگویم: اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود و ...
[1]. آه کشیدن بر ظلمهایی که به ما شده تسبیح؛ و غمین بودن برای ما، عبادت است؛ امالی شیخ مفید، ص 338
به نقل از وبلاگ جمال