از زنگ نقاشی می ترسید
نه که بترسد
حسی شبیه اضطراب داشت
اضطرابی نفرت بار
نه که نقاشی بلد نباشد
نه فقط به خاطر اینکه باز هم مجبور بود گل های خانه شان را بی رنگ بکشد
مداد زرد رنگ نبود که چراغ خانه را روشن بکشد
ولی موهای پدر را می توانست سفید بگذارد
سفره ، سفره ی "او" ست " غریب نواز طوس "
سفره ی اول :
عصبانی شده بود با اخم های توی هم کشیده گفت :
ساکت باش ، خدایمان یکی است ، پدرمان یکی است ثواب و پاداش هم به کارهای نیک است
زود باش بگو همه ی خادمان ، -سفید و سیاه- بیایند سرسفره کنار من
هیچ وقت ندیده بودم بلند حرف بزند
فقط گفته بودم " سفره ی خدمت کاران را جدا بیندازیم"
سفره ی دوم :
یاسر خادم :
کارهای روزانه ی آقا که تمام می شد و خانه هم خلوت بود
همه ی ما را دور خودش جمع می کرد از کوچک تا بزرگ می نشست کنار ما سر سفره بدون ما غذا نمی خورد
همیشه هم می گفت اگر من موقع غدا خورد ن آمدم بالاسرتان به احترام من بلند نشوید
اگر صدایتان کردم و سر سفره بودید بگدارید غداتان تمام شود بعد بیایید پیشم .
و سفره ی آخر :
به گمانم زهر اثر کرده بود که امام ضعیف شده بود
نمازی خواندند و پرسیدند : "یاسر ! خادم ها غذا خوده اند؟ "
گفتم : فدای شما بشوم با این حال شما که غذا از گلوی کسی پایین نمی رود
گفتند : سفره را بیندازید.
انداختیم نشستند کنار سفره تا ما غذا بخوریم بعد هم گفتند : برای اهل خانه تان هم ببرید.
همه که رفتند صدای شیون از خانه بلند شد.
او
هم رفت
او غریب الغربا
او معین الضغفا
منتهی الامال
سفره سفره " او " ست ولی تردید مرا خواهد کشت که نوکر هستم یا نه ؟؟؟
این مطلب رو قبلا هم گذاشته بودم