چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند!
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله
شده است
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه برنمی دارند
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
پانته آ صفایی بروجنی
و یک غروبِ غم انگیز می رسی از راه
که می بَرند مرا روی شانه
های سیاه
صدای گریه بلند است و جمله
هایی هم
شبیهِ تسلیت و غصه و غمی
جانکاه
به گوش یخ زده اَم می رسد
وَ فریادی
شبیهِ حُرمَتِ این لااِلهَ
اِلا الله !
وَ چشم هام، که چشم انتظار
تو هستند!
-اگر چه منجمدند و نمی کنند
نگاه-
وَ بغض می کند آن جا جنازه
ی من که
«تو» را همیشه «نَفَس» می
کشید و «خود» را «آه»
چقدر شب که تو را من مرور
کرده ام وُ
رسیده ام به: غزل، گُل،
شکوفه، دریا، ماه
بدون تو، همه ی عمرِ من دو
قسمت شد :
دقیقه های تکیده "، "دقیقه
های تباه""
اگر چه متنِ بلندی ست درد
دل هایم
سکوت می کنم و شرحِ قصّه
را کوتاه –
که باز جمعه رسید و نیامدی
و شدند
««غروب جمعه »و «مرگ» و
«وجود من» همراه
برای بدرقه ی نعشِ من بیا
هر روز
که کارِ من شده سی بار مرگ
در هر ماه
وَ کلِّ دلخوشی زندگی من،
این که
تو یک غروب غم انگیز می رسی از راه