حالاکی محروم است...
گفت: فقیرم
گفتند: نیستی
گفت:فقیرم!باور کنید
گفتند: نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دستهایش خالیست و چه سختیهایی شب و روز میکشد. ولی هنوز امام فقط نگاهش میکردند.
گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.
گفتند: صد دینار به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد(ص)
گفت: به خدا قسم نه!
«هزار دینار؟»
نه! به خدا قسم نه.
«دهها هزار»
ـ نه! باز دوستتان خواهم داشت.
ـ گفتند: چطور میگویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمیفروشی؟
«چطور میگویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟»
ترجمهی آزاد فاطمه شهیدی از امالی، ج 7، ص 147؛ روایت مردی که به خدمت امام صادق (ع) رسید. خدا خانه دارد ...